داستان چوپان
سال ها پیش در سرزمینی دور، مردمانی زندگی میکردند که شبانه روز مشغول کار بودند و فرصتی برای لذت بردن از زندگی پیدا نمیکردند. مردمانی که صبح با طلوع آفتاب از خانه بیرون میزدند و شب با کورسوی روشن ستاره ها به خانه بر میگشتند. چهره های سنگی آدم ها در اثر تکرار یک شکل زندگی، روز به روز، همه را به هم شبیه تر میشد تا اینکه یک روز صدای نیلبک چوپانی، حواس همه ی مردم سرزمین را به خود جلب کرد!
این نوای خوش ساز از که بود؟ از کجا بود؟ نوازنده ی این نوای دلنشین چه کسی میتوانست باشد؟
چوپان، سوارکاری زبده، مردی جذاب، باسواد، با تجربه و هنرمند بود که شهر به شهر و سرزمین به سرزمین سفرها کرده بود و تجربیاتش را همچون داستان، شعر، موسیقی و هنری به یادماندنی از خود به جا میگذاشت. چوپان، زندگی ها دیده بود، زندگی ها شنیده بود. به هر دیار که میرسید، به تماشای مردمانش مینشست و آنچه در میان مردمان کم بود را پیدا می کرد و همچون یک تکه ی گمشده برایشان به جا میگذاشت و به دیار بعدی سفر میکرد.
چوپان با صدای سازش، توجه تمام آدم های این سرزمین را به خود جلب کرده بود. با دست های قدرتمندش ساز را گرفته بود. چشمان زیبایش را بسته بود و در عالم خود ساز میزد. مردم، مات و مبهوت در زیبایی و نوای خوش او، هوش و حواسشان را از دست داده بودند. چوپان چشمانش را باز کرد و مردم را با چشمانی مجذوب به خود، خیره دید. مرد و زن و پیر و جوان و کودک، همه لب به هم دوخته با چشمانی باز و خیره به زیبایی و حضور تاثیرگذار چوپان بودند. چوپان، به صورت تک تکشان نگاه کرد و لبخند زد، اما پاسخی از لبخندش دریافت نکرد. او دریافت که تکه ی گمشده ی این مردم، لبخند است، لبخندی از لذت، رضایت مهر و دوستی.
روز بعد، همانطور که آفتاب ظهر تابیده بود و مردم؛ خسته از کار، بقچه های غذایشان را باز میکردند تا مشغول غذا خوردن شوند. چوپان با صدای سازش، تمام نگاه ها را به سمت خود چرخاند. کمی آنسوتر، در سفره ای زیبا به پهنای زمین سرسبز، که در هر گوشهاش نشانی از تجربیات و ذوق و قریحه ی چوپان نهفته بود. زیر سقف آبی آسمان، همراه با صدای پرنده هایی که از تماشای این همه زیبایی به آواز خواندن افتاده بودند. چوپان با شیر تازه، نیم چاشت هایی لذیذ آماده کرده بود و با نوایی خوش، همه ی مردم را دعوت کرد تا به پای سفره بیایند. پسر نوجوان، در لیوان زیبای سرامیکی با طرح و نقشی اصیل، کمی از شیر تازه را چشید و رد سفیدی که از شیر، پشت لبهایش به جا ماند، همه ی بچه ها را به خنده انداخت و آن ها هم شروع به نوشیدن شیر کردند.
پیرمردی توجهش به کاسه ی زیبایی جلب شد که نقوش طلایی روی آن، نشان میداد که این کاسه، با ارزش و اثر یک هنرمند است. پیرمرد، تکه ای از نان برش خورده و مزه دار شده را برداشت و به ماست داخل کاسه زد، لبخندی از سر لذت بر صورتش نشست. دوباره تکه ی بعدی نان را به داخل کاسه زد، تکه ی بعدی و تکه ی بعدی و ناگهان مجذوب از طعم لذيذ ماستی که چشیده بود، کاسه را برداشت و یک جا سرکشید و با چهره ای در ماست فرو رفته، سرش را از کاسه بیرون آورد و باعث خنده ی همگان شد. پارچ لعابی و زیبای دوغ، دست زنی چاق و فرتوت بود که تمام آن را یکجا سر کشیده بود و با لبخندی خوش، همانطور که پارچ را در آغوش گرفته، زیر سایه ی درخت به خواب فرو رفته بود و صدای خر و پفش، بچه ها را می خنداند.
زمان زیادی نگذشته بود که این سرزمین با میهمانی چوپان، حال و هوای تازه ای به خود گرفته بود. هرکس با چیزی سرش گرم بود و لذت و شادمانی در صورت و رفتار مردم پیدا بود. چوپان، راز کیفیت و لذت بردن از زندگی را به مردم شهر آموخته بود و حالا برای رویاهای بزرگتر و تجربیات بیشتر باید راهی سفر بعدیش میشد.
مردم این سرزمین از چوپان، هنر لذت بردن را یاد گرفتند و بعد از آن روز، هر وعده ی غذایی را با ذوق و حوصله ای دو چندان برگزار کردند و این چنین زندگی، در دقایقی خلاصه شد که لبخند بر لب مردم مینشست. لبخندی از پی آرامش، لبخندی از پی رضایت، لبخندی از پی چشیدن طعمی ناب، لبخندی از پی لذت یا لبخندی به نشان دوستی و داشتن خاطره ای مشترک از وعده ای که با چوپان داشتند.
چوپان، همچون یک اسم رمز در چشم و قلب مردمان باقی ماند و مردم، دهان به دهان، سفره به سفره، خاطره ی چوپان را برای هم نقل کردند و برای تکرار دوباره ی لذت آن به گرد هم جمع شدند و این چنین نام چوپان، همراه همیشه ی تمام وعده ها و مایه ی لذت لحظه های زندگی شد.